چهارشنبه شبِ آخر تابستون پیش بود که فهمیدیم هیچ نداریم. حالا، چارشنبه به چهارشنبه پشت به پنجره, سمت چپِ میز چوبی آشپزخونه میشینیم بغل دست همدیگه, اون تبدیل می شه به موش کوچکِ ریزبینی که با وجودِ زیرکی, ضعفِ ذاتی ش برای من و نه هرکسِ دیگه ای پیداست. پس هربار فقط سه ستون می کشیم با اینکه می دونیم که چیزی بیش تر هم هست ولی هربار فقط سه ستون می کشیم, خب بله حالا شما هم می دونید که چیز دیگری هم هست و ما فقط ... سه تا ستونِ لاغر با نامهای یخچال, کمد و سایر. رب و حشره کش و جین و چیزهای دیگه.
با مرگ زنم, آخر هفته ها همچنان شروع می کنم به شمردن داراییام. سه ستون لاغر میکشم. یخچال و کمد و سایر روی یک کاغذ و داراییهای زنم روی یک کاغذ دیگه. قرار بود شعری واسش بنویسم با این ترجیع که و قلبم داشت آتش میگرفت. ولی شروع کردم به گفتن ماجرامون که به قلبِ شما هم آتشی انداخته باشم.'